بنام خدای مهربان دلم . چون روح از تن جدا شود زندگی افسانه بودنش باور می شود؛ باوری می شود بر دل و ذات انسان؛ و اما حقیقت چیست که چنان ذهن پرسشگر مرا به ورطه ی طغیان و یا سکوت می کشاند! جویای حقیقت زمانم؛ زمان خفته بر کنج ناپیدای زمین. حقیقت آفرینش حین جدا شدن روح از جسم به کاملترین شکل نمایان شده؛ و صورت خود را بر سیرت آدمی نمایان می سازد. رقص زیبای حلقه وارش را به نمایش می گذارد. آری حقیقت، سوای نگاه ماست در اندیشه ی زمینی مان؛ حقیقت فرسنگها فاصله دارد از ایمان و باور ما؛ حقیقت، کنون دست نیافتنی است اگر در زمین بنشینیم و با زمینیان برخیزیم. کاش درکی و ظرفی بود در ما که اینگونه در آشوب ندانستن ها گرفتارمان نمی ساخت؛ کاش. خدایا شکرت. در سکوتم وارد کوچه می شوم. شب است و تاریکی، با نور بی ریای چراغ استوار کوچه می شکند. چراغ، مرا یاد مرد تنهای باران زده ای می اندازد که در قصه های ویکتور هوگو می خواندم و آنجا هم همیشه برایم سوال بود: مرد باران زده ی در خود جمع شده، در جاده ی تاریک تا کجا خواهد رفت . . . ؟! در اندرون دلم چه می گذرد: با من میا سایه ی سنگین سکوت درونی من، که کنون در کوچه ی تاریک با من همقدم شده می آیی! با من میا. نمی دانم معنای التماست را در زیر قدمهایم. سایه ی سیاه کوچه ی تنهای! از منی ولی جدای از من؛ با من میا. قدمهای من، سالهاست در سکوت رفتن عادت گرفته؛ شب اینگونه و روزها در میان مردمان رنگارنگ و چهره های مجهول انسانها، در خلوت خود راهبانه می رود! همه جا معبد است و قدمها؛ قدمهای راهبه ی مسکوت اندیشه ی مبهم، تنها همراه جاده های اوست. با من میا! چهره های معصوم و نوشته های صادق شهداء بیشتر مرا از زمین محصور شده جدا می سازد؛ اگر چه سالهاست با زمین بیگانه ام و مرا توان درک آن و سخنان آن نیز نبوده و نیست. خدایا کجایی! خدایا کجایی! 25/6/1391 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پی نوشت1: . . . و چون دل را می آفرید، خدا؛ دانه دانه های اشک، به خلوت خلقت آمده و خود را به بازی جا دادند؛ کسی نبود بگوید: جای دعوت نشده چرا پا می گذاری! قصد رسوایی و عصیان داری؟ پی نوشت2: مریم بانوی نازنین! حضورت در زندگیم، حکمت و رحمت زیبایی بود؛ ولی کاش باز هم در خیال و خوابم حضور پیدا می کردی با آن عطر و بوی شعف انگیز بهشی ات.